kiarashkiarash، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

کیـــــــــارش ،عسله مامان

اولین رو نمایی به دونه مامانی

اولین سونوگرافی و اولین رونمایی به دونه روز سونوگرافی فرا رسید و من خیلی به هم ریخته بودم خیلی عصبی و بغضی .... زمانیکه میخواستیم از خونه بیرون بریم رفتم توی اتاق و قران رو برداشتم و اولدور شکمم چرخوندم و بعد هم خودم اون رو بوسیدم و از خدا خواستم که خودشمحافظ ما باشه ... وقتیکه پشت در اتاق نسشته بودم تا نوبتم بشه قلبم داشت از جا کنده میشد و خیلیاسترس داشتم تا اینکه منو صدا کردن مامانی بسم الله گفتم و رفتم خوابیدمروی تخت و چشامو بستم و صلوات فرستدم تا آروم شم بعد از چند لحظه چشام روباز کردم و خیره شدم به مانیتوری که روبروم بود  دیدم یه نیی کوچولو اونتو خوابیده ...با صدای لرزان از خانوم دکتر پرسیدم نینیم قلب داره ...گفتبله ...
23 مرداد 1390

به دونه من دخمله یا پسمل

             فردا شنبه اس و به دونه ی عزیز من 22 هفته رو تموم میکنه و وارده هفته 23 میشه ...فردا انتظاره دو ماهه من تموم میشه و من میتونم قنده عسلم  رو ببینم ،ببینم که سالمه و کلی برای خودش بزرگ شده ...ببینم معجزه ی خدا رو در وجوده خودم ..بعده بعده بعده اینا هم ببینم که شما عزیزه دله مامانی دخملی یا پسمل ...اما مطمئن باش چه دخمل چه پسمل باشی برای مامانی و بابایی هیچ فرقی نمی کنه و قدمت روی سره ما جا داره فقط از خدای بزرگ و مهربون میخوام که صحیح و سالم باشی و به سلامتی این 4 ماهه باقی مونده رو پیش مامانی بگذرونی و بعدشم هم به سلامتی به دنیا بیای تا مامانی بتونه با آغوشش بهت گرما و مهربونی بده .... و اما حواشی این تعیینه...
23 مرداد 1390

دومین رو نمایی ...

وای که چقده حرف دارم برای گفتن و نمیدونم باید از کجا شروع کنم .... اول از همه میریم سراغ روزی که رفته بودیم برای سونوگرافی ...میدونم که میدونی ،میدونی که یادم نمیره تک تک خاطره و روزایی رو که باتو گذروندم مامانی اما مینویسم که تو در آینده بخونی و لذت ببری و مینویسم که حسه کنجکاویه بعضی از دوستان سرکوب بشه ...:) خب بزار ببنم اون روز چه روزی بود 20 روز پیش بود 89/8/5...وای خدا من چقده زود میگذره انگاری همین دیروز بود که سر به هوا تو شیکم مامانی داشتی برای خودت وول میخوردی ...انگاری همین دیروز بود که آقای دکتر میخواست طوله سرویکسمو اندازه بزنه و هی منو بیرون میکرد و میگفت نیم ساعت دیگه ...نه برو یک ساعت دیگه و بالاخره بعد از 3 ساعت مایعاتو...
23 مرداد 1390

اولین وول خوردنای عشق مامان

آره مامانی قوربونت برم من اون روزی رو که تخت خوابیده بودم و شکمم رو لمس کردم و فهمیدم یه چیز کوچولو توی دلم قلمبه شده رو هیچ وقت از یاد نمیبرم ... از یاد نمبرم که فک میکردم توهم زدم ،اما توهم نبود و عینه واقعیت بود تو لحظاتی بعد به سمت دیگه شیکمم رفتی ...الهی قوربونه اون شیطونی کردنت برم ...گاهی اوقات هم یه احساسی دارم مثل یه حالت ویبره مانند یا حرکت پروانهای که توی مشتم هستش ....نمیدونم تویی یا نه ...اما من دلم خوشه و میگم به دونه خودمه که داره برای مامانش بندری میرقصه ...برقص مامان مامان با هر شیرین کاری که از تو ببنه صد بار خدا رو شکر میکنه و صد بار ذوق مرگ میشه .. عزیز دلم ممنونم که داری طعمه زیبای مادر شدن روبه من میچشو...
23 مرداد 1390